سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کس ندانست این مـســــــافر چه گفت و با که گفت

دیشب رفتم برم اون زرف خیابون مسجر ولی یهو داداشم گفت برو اون یه مسجد جس هاش باحال تره.منم زدم و گفتم میبریم شهدا؟گفت این وقت شب؟گفتم شلوغه.ایشکال نداره.گفت تنهایی،گفتم بهتر.خلاصه رفتیم برا شهدا.وسط راه هم که همه راها بسته.داش محترم هی میومد غر بزنه هی نمیزد.اخر گفت میگفتی حداقل با ماشین یا یه لباس گرم میپوشیدم.جدا با موتور سرد بود.یه بارون حسابی زده بود.بگذریم

رفتم شهدا،اول سر خاک سرشناسا فاتحه و دعا خوندم بعد دنبال قبر عموم بودم.شلوغ بود گم کرده بودم.گفتم عمو خودت بهم بگو کجایی که یه دفعه عکسش رو دیدم.رفتم اول سر قبر پسر عمو بابام فاتحه خوندم.بعد سر قبر عمو جون.برا بار هزارم خوندم محل شهادت تنگه چذابه.یه لخظه یاد جنوب افتادم و چذابه.یادم میاد اونجا گفتم یعنی اینجا عم...با اینکه ندیدمش ولی خیلی باهاش راحتم.یاد عکسای شهادتش افتادم.یه قد بلند،چهارشونه.بر عکس عکسی که شهدا اره اون موقع که شهید شده بود خیلی قشنگ بوده.یاد بابابزرگم که تو عکس نشسته بود بالا سرش و گریه میکرد افتادم.خیلی با کلاس شهید شده بود.یعنی قد و هیکلش با کلاس بوده.واقعا تریپی داشته که من خوشم میاد.یکم باهاش حرفیدم،حس میکردم صدام رو واقعا میشنوه،میئدونستم جاش خیلی خوبه.ازش کمک خواستم.بعد تابیدم پشت بعه عکسش نشستم.تو حال خودم بودم که خانومه گفت بیا بشین رو زیرانداز ما.حالا دیگه اهنگ گوشی از من میخواستا.چایی تعارف میکرد:میگفتم منعم از خوردن.میوه.خانم منعم بخورم.بیچاره مجبور شد بگه اگه چیزی خواستی بگو.

یه لحظه همه افراد تمام اتفاقات اومدم جلو چشمام ولی من فقط دو تا خاسته داشتم و بقیش برا بقیه بود.(انتظار ندارین که حرفا و خواسته هام رو بگم.)

بعد دیگه یکم راه رفتم.با اینکه اثری از قبر بابابزرگم نبود ولی سر جای قبلش یه فاتجه براش خوندم.خیلی راه رفتم.دیگه ساعت 3 بود که زنگیدم داداش خان و اوشون اومدن دنبالم.

شب جالبی بود.خیلی حالاتم برام خاطره بود که اینجا نمیشه گفت.

ادامه:عاشق راه رفتن توی شهدا و حرف زدن باهاشونم.توی راه فکر کنم،به همه چی.امتحان کنین باحاله.سر قبر عمو جون به این قضیه خیلی فکر کردم که چی میشه از دوتا خانواده،از هرکدوم دوتا پسر،دو به دو توی یه مکان فوت بشن.دوتا با هم یه جا شهید میشن و چندین سال بعد دوتا دیگه با هم فوت میشن.جالبه.نه؟!

تا دلتون بخواد چشممون بخ جمال ارتش روشن شد.گفتم نمردیم و یه حرکت از ارتش جماعت دیدیم.

امیدوارم شماها هم من رو دعا کرده باشین.خدانگهدارتون تا شبهای قدر بعدی


نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 9:23 عصر توسط نازی سکوت نظرات ( ) |


Design By : Pichak