سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کس ندانست این مـســــــافر چه گفت و با که گفت

یعد از یک ماه با دوست صمیمیم وعده کردم برم بیرون.از هشت صبح هم که کلاس بودم غیر یه ناهار رو نماز تا شش کلاس بودم.اومده دنبالم یکم با دوستام حرف زدیم بعد رفتیم.یه مقدار خاصی غذا گرفتیم و به علت سرد بودن زمینا و نابودی ریه من رفتیم توی نماز خونه ای که یه گوشه فرشش اومده بود به شدت بالا و از همه طرف باز بود و باد میومد و بی نصیب از برگای پاییزی نبود روی فراشای تقریبا موکت شده نشستیم.اواسط غذا بود که یهو دیدم چشماش دوستم که جلوم نشسته بود چهارتا شد و افتاد کف دستاش.حالا همون موقع صدای سرفه یه آقایی هم اومد.برگشتم و متوجه شدم اون قسمت بالا اومده از فرش یه اقایی در خواب نازنین بودن.بلند شد و یه چرخی زد دوباره رفت سر جاش خوابید و من اون لحظه هم غذا کوفتم شد و هم یه چرای بزرگ درون مغزم شکل گرفت.یکمم ترس برم داشت که با توکل به خدای متعال کمی بیخیال شدم.

درباره یه چی دیگه نوشت:کلا حال جسمی خوبی ندارم.حال روحیم هم نمیفهمم چه جوریه در همین حد میدونم که فقط خداست که آرومم میکنه و از یه سری کارا باز میدارتم.فقط اونه که کمکم میکنه و بهترین هارو جلوم میذاره.اونه که امیدم میده.اطمینان به اون و حرفاشه که دارم جلو میرم.

برای خدا نوشت:فقط میتونم بگم کمکم کن،عاشقتم،خودت راه درست رو جلوم بذار،خودت بگو چه کار کنم...(انتظار ندارین که حرف خصوصیارو بگم؟)

دلخور نوشت:آدم دلش برا یکی تنگ بشه.بعد کلی که این طرف اون طرف التماسش کنه یه خبر بهش بده.وقتی پیداش کنه با طرز رفتارش عینه یخ سر جات آب بشی و صدبار به خودت فوش بدی برا چی بهش پی ام زدی.واقعا نمیدونم از زندگی چی میخوایم که حاظری با هرکسی هرجور دوست دارین اجازه رفتار بدیم.افراد خانواده یا دوستا و آشناهای نزدیک درست،آدم گاه گاهی حوصله نداره با اونا بحسش میشه ولی وقتی...اجازه نداریم...خانوم دختر این رسمش نیست...

یرای شماها نوشت:ایشالا تک به تک مشکلاتتون حل بشه و گل خنده رو لباتون بشینه.

آخر نوشت:یه جورایی دلم گرفته دلم تنگه و دلم شاد و دلم پرجوش و دلم دلم دلم دلم...حرمت نگهدار،این اشک ها خون بهای عمر رفته من است...

 


نوشته شده در دوشنبه 89/9/8ساعت 11:32 عصر توسط نازی سکوت نظرات ( ) |


Design By : Pichak