نمیدونم از کجا بنویسم و از چی بگم.فقط میتون بگم سه سال گذشت.همه اتفاقات جور واجور این روز،یعنی دوم مهر از سه سال گذشته رو خوب یادمه.سه سال پیش بود که به امید برگشتت از سفر بودم.فقط دو روز مونده بود ولی نمیدونم چرا شب،بعد افطار،همه خونمون اومدن و گریه گردن.هیچ وقت گریه این همه مرد و یکجا ندیده بودم.گریه مرد برام خیلی سنگینه. چقدر این روزا دلم برات تنگ شده.چقدر بهت نیاز دارم.چقدر به حرفات،کمکات نیاز دارم.اگه بودی خیلی راهها که الان رفتم و نرفته بودم ولی پشیمون نیستم.خیلی تو رفتنت بزرگ شدم.یکی دیگه شدم.آخه ماجراها زیاد اتفاق افتاد.نمیخوام زیاد احساسی اینجا بحرفم.حرفام رو خودت خبر داری ولی باید بگم برا اینکه یه بار دیگه صدات کنم،برا اینکه یه بار دیگه سر بذارم رو پاهات و بخوابم و...تنگ شده. دوم مهر پارسال رو ثانیه به ثانیش خوب یادمه.از همون صبح که بیدار شدم تا ساعت 3 که اون لب تاب کوفتی رو انداختم اونطرف و خوابیدم.همه چی خوب یادمه.خوبه خوب.بدون حتی یه ذره جا انداختن.ولی طبق معمول ...هیس.سوال نپرس.ولش کن. جمعتون پر از شادی.بابای
Design By : Pichak |