سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کس ندانست این مـســــــافر چه گفت و با که گفت

زن عقدی: روشنایی خانه


زن صیغه ای : لامپ کم مصرف

زن چاق: لامپ حبابی


زن لاغر: لامپ مهتابی

زن مطلقه : سوخته

زن خوشگل : نور افکن

زن زشت : چراغ خواب

زن دوم : چراغ اضطراری


نوشته شده در دوشنبه 89/5/18ساعت 12:28 صبح توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

از آنجا که غذاهای سلف عملکردی ماورای یک غذای معمولی دارند طبیعی است که 175 تومان ژتون پول کمی برای این غذاهاست.

مثلاً کباب کوبیده علاوه بر اینکه یک غذاست، یک کمربند سفت و محکم هم هست طبیعتاً باید چهار پنج هزارتومانی هم قیمت داشته باشد.

کتلت که در خوابگاه ها به عنوان دمپایی استعمال می شود نباید سه هزارتومان قیمت داشته باشد؟

ماکارونی نگو بند کفش بگو، رسن بگو. یک روز یکی از بچه ها ماشینش خراب شد با ماکارونی بستیمش به ماشین دیگری و بکسلش کردیم.

جدیداً هم ما عمرانی ها در محاسباتمون کشف کردیم فقط با افزودن 50 گرم برنج سلف به بتن، مقاومتش 50 برابر می شود !


نوشته شده در دوشنبه 89/5/18ساعت 12:14 صبح توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

علیک سلام...روز اول هست که توی این وبلاگ مطلی میذارم...برا روز اول کافی بود...اومدی یه نظر بذار چیزی که نمیشه..نه چیزی ازت کم میشه؟جون من اگه کم میشه نظر نذار.چیه؟مخت قاطی کرد؟؟!!!همینه که هست...پاشو به اون هیکل تکون بده که دیگه نگی حال نظر دادن ندارم
نوشته شده در یکشنبه 89/5/17ساعت 7:32 عصر توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

شبِ کویر، این موجودِ زیبا و آسمانی که مردم شهر نمی شناسند. آن چه می شناسند شب دیگری است؛ شبی است که از بامداد آغاز می شود. شب کویر به وَصف نمی آید. آرامشِ شب که بی درنگ با غروب فرا می رسد _ آرامشی که در شهر از نیمه شب، درهم ریخته و شکسته می آید و پریشان و ناپایدار _ روز زشت و بی رحم و گذران وخفه ی کیور میمیرد و نسیم سرد و دِل اَنگیز غروب، آغاز شَب را خبر می دهد.




…آسمان کویر، این نخلستانِ خاموش و پر مهتابی که هر گاه مشتِ خونین و بی تاب قلبم را در زیر باران های غیبی سکوتش می گیرم و نگاه های اسیرم را هم چون پروانه های شوق در این مزرعِ سبز آن دوست شاعرم رها می کنم. ناله های گریه آلود آن روح دردمند و تنها را می شنوم. ناله های گریه آلود آن امام راستین و بزرگم را که هم چون این شیعه ی گم نام و غریبش، در کنار آن مدینه پلید و در قلب آن کویر فریاد، سر در حلقوم پاه می بُرد و می گریست. چه فاجعه ای است در آن لحظه که یک مرد می گِرید!…چه فاجعه ای….


« کویر »
نوشته ی دکتر علی شریعتی


نوشته شده در یکشنبه 89/5/17ساعت 7:25 عصر توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

بعضی وقتها فکر میکنم چی میشه یکی اینجوریه:

 

 

یکی هم اینجوری:

 

 

بنزی از طلای سفید متعلق به خانواده آل نهیان، امرای ابوظبی

تصاویر زیر از اتومبیل بنز SLR هست که به سفارش خاندان آل نهیان بدنه آن را با طلای سفید پوشانده اند!
واقعا از کارای خدا سر در نمیارم


نوشته شده در یکشنبه 89/5/17ساعت 7:20 عصر توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

پابلو نرودا

ترجمه: احمد شاملو

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی.

امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن!

نوشته شده در یکشنبه 89/5/17ساعت 7:10 عصر توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

آورده اند که : هدفمندی یارانه ها تاثیر چندانی بر قیمت مسکن ندارد. شیخ را گفتند این تاثیر “نه چندان زیاد” چقدر است؟ شیخ فرمود پنجاه شصت میلیون ! و مریدان گریستند و یقه پاره کردند.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

روزی شیخ در اینترنت به صفحات فیلتر شده می نگریست و می فرمود : در اینجا چیزی می بینم که شما نمی بینید.

گفتند چه چیز می بینی یا شیخ؟

فرمود : آزادی مطلق !

و مریدان گریستند.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

شیخ را گفتند نیاز به مسکن کم شده.

شیخ بگفت : و نیاز به قبر زیاد !

و مریدان گریستندی.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

روزی شیخ را گفتند چرا هواشناسی دمای هوا را کم اعلام همی کردندی ؟

گفت: از برای اینکه مردمان خنک تر گردند.

و مریدان نعره زدند و از هوش رفتند.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

گفتند قیمت زرد آلو آذربایجان ???? است.

گفت خب نخرید.

مریدان سر به دیوار کوفتندی.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

روزی پرسیدند فزودن قیمت گاز از برای چیست ؟

فرمود از برای رونق نساجی و هاکوپیان.

و مریدان همی گریستند.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

روزی شیخ از بازار گذر کردی ، گوسفند مذبوحی را دید در قصابی آویزان و مردمان هیچ یک توان و یارای خرید نداشت. شیخ فرمود : عمر این گوسفند بعد از مرگ درازتر است از عمرش قبل مرگ.

و مریدان مدهوش گشتند و نعره ها زدند.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

شیخ روزی با مریدان از بازار میوه فروشان گذر کرد و گیلاسی دید که کرمی در آن لولیده و به ولع تمام گیلاس همی خورد.

شیخ گریست و فرمود : خوشا به آن کرم و توانگریش . عمری زیستم و نتوانستم چارکی گیلاس بخرم.

دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

آسمان و زمین بر ما شده بخیل

و مریدان رم کردند و سر به بیابان گذاشتند.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

روزی از شیخ پرسیدند اگر زنان همه چادری و تمام حجاب شوند دیگر چه چیز مردان را فاسد کند ؟

گفت : دماغ زنان!

و مریدان فغان کردند و نعره ها زدند.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

در ظهر تابستانی شیخ فرمود: هوا بس ناجوانمردانه گرم است.

و مریدان گریستند.

شیخ گفت : زقنبوت! هرچه که من می گویم که نباید بگریستید !

و مریدان غش غش خندیدند !


نوشته شده در یکشنبه 89/5/17ساعت 7:8 عصر توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب ، دعایی را هم زمزمه میکرد . نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت :
      - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
      ناگاه ، ابرى سیاه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هیاهوى رعد و برق ، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
      چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟ مرد ، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
      - اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !!
      از جانب خداى متعال ندا آمد که :
      - اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم ، اما ، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ . من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم ، اما ، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
      مرد ، مدتى به فکر فرو رفت ، آنگاه گفت :
      - اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند ؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
      صدایی از جانب باریتعالى آمد که :
      اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى ، دو باندى باشد یا چهار باندى ؟؟!!


نوشته شده در یکشنبه 89/5/17ساعت 7:3 عصر توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      

Design By : Pichak