سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کس ندانست این مـســــــافر چه گفت و با که گفت

شب را دوست دارم!

..... 

چون دیگر رهگذری از کوچه پس کو چه های شهرم نمی گذرد تا سر گردانی مرا ببیند

.....

 چون انتها را نمی بینم .تا برای رسیدن به آن اشتیاقی نداشته باشم

.....

 شب را دوست دارم چون دیگر هیچ عابری از دور اشک های یخ زده ام را در گوشه ی چشمان بی فروغم نمی بیند

.....

شب را دوست دارم : چرا که اولین بار تو را در شب یافتم....

 

 از شب می ترسم : تو را در شب از دست دادم.

.....

 از شب متنفرم ، به اندازه ی تمام عشق های دروغین

....

با آفتاب قهرم چرا شبها به دیدارم نمی آید؟


نوشته شده در دوشنبه 89/7/12ساعت 7:41 عصر توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

نمیخواستم امروز با نوشته خودم آپ کنم.چون ترسیدم چیزایی به زبون بیارم که نباید بیارم.اما انگار الان با خبری که شنیدم چیزی جز این کار آرومم نمیکنه.

یه دوستی دارم که غم و شادی باهام بود.تو شرایط بد هیچ وقت تنهام نذاشت مگر اینکه مجبور میشد.منم اون رو تنها نذاشتم.روزای خوب و بد با هم زیاد داشتیم.چیزایی میدونه که هیچکی نمیدونه.یک سال بیشتر هست باهاشم.به خاطرم خیلی کارا انجام داد.

چند وقت پیش قلبش مشکل دار شد.کشتم خودم رو تا گفت مشکلش چیه.فهمیدم دوتا رگ اصلیا قلبش گرفته.آنژیو کرد یکیش باز شد،بعدا هم استنت.وقتی تصور کردم به خاطر یه سری مسائل که تقصیر با بقیه بوده اون الان برای همیشه باید استنت توی رگ قلبش باشه خیلی به هم ریختم.باز خوبه به عمل باز کارش نرسید.حدود بیست دقیقه پیش بود که فهمیدم سی سی یو هستش به خاطر درد.دلم براش تنگ شده.خیلی به هم ریختم ولی کاری جز دعا نمیتونم بکنم.بهترینم امیدوارم زود زود خوب بشی و برگردی زود.دلم نمیخواد اون برا همیشه تو بدنت باشه. کاش تاوان خودخواهی بقیه با ما نبود.دوســـــــــــــــــــــت دارم بی نهایت.امیدوارم به اون خواستت برسی.دلم نمیخواد دیگه سختی بکشی.چون داغونی ولی همیشه از همه پنهون کردی.اگه دستتون به آسمون رفت فراموشش نکنین

خدایا خودت میدونی دعام چیه.اینجا نوشتن نداره.خودت...


نوشته شده در دوشنبه 89/7/12ساعت 11:28 صبح توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

اون روزا یادش بخیر ؛ چه روزای قشنگی بود ... کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود کاش قلبها در چهره بود اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد سکوتی که سرشار از ناگفته هاست ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد دنیا را ببین ... بچه بودیم از آسمان باران می آمد بزرگ شده ایم از چشمهایمان اشک می آید! بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم بزرگ شدیم تو خلوت اشک می ریزیم بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه بچه بودیم همه رو ?? تا دوست داشتیم بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی ?? تا دوست داشتیم بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم ? ساعت بعد از یادمون میرفت بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم بزرگ که شدیم حتی ??? تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم بزرگ که شدیم همش تو خیالمون برمیگردیم به بچگی بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس نمی فهمد بچه بودیم دوستیامون تا نداشت بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره بچه که بودیم بچه بودیم بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ، دیگه همون بچه هم نیستیم شاید به روی خودمون نیاریم ولی همیشه ذهنمون پر از این آرزوست که : ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم و هنوزم تو عالم بچگی بودیم همون دوران بچگی هایی که پر از عشق بود و شور و نشاط و سرزندگی ...
نوشته شده در دوشنبه 89/7/12ساعت 9:30 صبح توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

میگن تازگی همه یه جورایی غمناک شدن.میگن همه نمیدوننن میخوان چه کار کنن یا به کجا برسن.میگن همه خیلی کارا میخوان انجام بدن ولی نمیشه.میگن همه از هرجا میرن تا مجلس بلکه کارشون راه بیافته،میگن همه شب تا صبح سر کارن و هیچی به هیچی.میگن اوضاع خوب نیست ولی به رو نیار.میگن باید خودمون رو به نفهمی بزنیم.میگن هرکی خر بوده و هرکی خر شده و هرکی خودش رو به خری زده راحت بوده و هست. میگن آروم آروم داریم نابود میشیم ولی نمیفهمیم.میگن بعد چندین سال کار فلانی بی کار شد،فقط برای...میگن تازه ما خوباشونیم.<\/h6>
شاید این شعر فریدون مشیری قشنگتر بگه:<\/h6>
<\/h6>
نه همین غمکده، ای مرغک تنها قفس است
<\/h6>
 گر تو آزاد نباشی همه دنیا قفس است.<\/h6>
تا پر و بال تو و راه تماشا بسته است
<\/h6>
هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است.<\/h6>
تا که نادان به جهان حکمروایی دارد<\/h6>
 همه جا در نظر مردم دانا قفس است


نوشته شده در جمعه 89/7/9ساعت 4:49 عصر توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

باران بند نمی آید
 
مثل اشک هایم
 
خدایا
 
تو هم !!!


نوشته شده در سه شنبه 89/7/6ساعت 10:48 عصر توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

کاملا خصوصیه و برا خودم نوشتم اگه حال نداری نخونش:

نمیدونم چی بگم؟!اینقدر دلم گرفته که اصلا نمیتونم کلمات رو جور کنم و بگم.که بخوام بنویسم.حوصله هیچی ندارم.یه نفر یه خبر بهم داد،با خبرش انگار تموم وجودم پکید.یه نفر دیگه با دردودلاش داغون ترم کرد.نمیدونم چرا این روزا اینجوره.هرکی حرف میزنه انگار تداعی منه،اتفاق برا بقیه میافته ولی انگار خودم میاد جلو چشام.از همه چی خسته ام ولی مجبورم ادامه بدم.نمیفهمم چرا اینقدر سخته؟نمیفهمم خدا چی رو میخواد بهم ثابت کنه؟واقعا ضرب المثل بیرونمون مردم رو کشته و تومون خودمون رو برا الان من صادقه. کـــــــــــــــــــــــــــــــاش...فقط میونم بگم کـــــــــــــــاش.چرا دارم جرت مینویسم؟ولی با تمام اینا قشنگه وقتی فقط خدا بشه فقط اون کسی که حرفات رو بفهمه.فقط خدا باشه شنونده حرفات و نتونی با کسی دیگه بحرفی.

نمیدونم چرا وقتی هرکار بتونم برا همه انجام میدم،وقتی کسی کمک بخواد نجام میدم،وقتی کسی شنونده بخواد گوش میدم،وقتی کسی حالش جا نیست همیشه جویای حالشم،وقتی کسی حالش خوبه بازم همیشه حالش رو میپرسم،وقتی از هیچکی هیچی به دل نمیگیرم و برا همه شادی میخوام،وقتی...با همه اینا کجا کارم اشتباهه که همه اینا برا خودم برعکسه؟!دلم از همه اینا میگیره ولی کم نمیارم و با همه اینا عوض نمیشم چون آثار مثبتش رو تو زندگیم دیدم.نمیدونم خدا دلش میخواد من به کجا برسم ولی من راه رو میرم تا آخرش،که بفهمم چی میخواسته.ولی بعضی وقتا میبینم انگار این راهه پایان نداره.هرچی جلوتر میرم میبینم پیچشش بیشتر میشه.با خودم میگم مامانم تو این راه میومد کم می آورد خدا چی دید که من رو تو این راه فرستاد.ولی راهش با تمام سختیاش قشنگه.چیزای زیادی به دست آوردم ولی از خیلی چیزا گذشتم و خیلی چیزا از دست دادم تا اونارو به دست آوردم.نذاشتم احدی بفهمه که دارم به کجا میرم.دنبال چی میگردم،چی میخوام و...راهش جای زمین خوردم زیاد داره ولی نمیخوام توی چاله هاش برم و خدارو شکر تا الان چاله نرفتم ولی کم هم داغون نشدم.اگه پایان نداشت چی؟!اگه من خسته شدم چی؟و...ولی خسته نمیشم.این بهم ثابت شده.جراتم به خودم ثابت شده.تواناییم و...

برای خدا:خدایا بزرگیت،تواناییت،اینکه چیزی رو بخوای حتما میشه شکی ندارم.خدایا خودت از دل من،از تموم وجودم،از خواسته هام خبر داری.هدفم رو میدونی،من به خواست تو قدم تو این راه گذاشتم.من هیچ جای اون تقصیری نداشتم جز وسطاش که یه تیکه اشتباه رفتم.از همه چی من خبر داری.با اینکه خواستم رو ازت میخوام و دنبال هدفم تمام سعیم رو میکنم ولی همه چی رو به خودت میسپارم.با همه اینا میگم هرچی که تو بخوای.(ادامش خصوصیه)


نوشته شده در سه شنبه 89/7/6ساعت 12:53 صبح توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

سلام سلام.بعدازظهر پاییزیتون بخیر باشه ایشالا.امیدوارم حال همه خوب باشه.

منم در همون حالات هستم.با این یادگاری رو تنم و درداش که خودمونیم بدجور بعضی وقتا از درد میافتم،میسازم.به لطف خدا نت هم کنار گذاشته شد

کلا اطرافیان به صورت علامت سوال شدن که من چه جوری ترک اعتیاد کردم و این شکلی شدن:  آخه هرچی دارم میکشم صدقه سر همین نت هست

 

نطرتون درباره اینکه یه لحظه از مرگ نجات پیدا میکنین چیه؟!امروز کافی بود چند ثانیه دیرتر نفسم بالا میومد و مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن...

چندبار تاحالا از ته دلتون جیغ کشیدین و خدارو صدا زدین؟!  خیلی باید شرایطتون نابود بشه یه لحظه که این کار رو انجام بدین.خوب شد اون لحظه کسی خونه نبود  سوالم کلی بود.ومنظورم این نبود که جدیدا این کار رو کردم یا قبلا.کلا اون لحظه رو گفتم

پیش اومده براتون یه چیزی که همه فکر میکنن براتون تمام شده و فراموش کردین فقط خودتون و خدا بدونین این اتفاق نیافتاده  بیشتر از نمیشه گفت...

تا حالا شده به یکی بخواین بفهمونین عشق و دوست داشتن رو نباید گدایی کرد؟!هرچی بهش بگین عزیزم تو سعی خودت رو لحظه رفتن و در طول رابطه کردی حالا دیگه آزادش بذار ولی طرف نفهمه؟تا حالا شده بگین قربونت برم اگه واقعا دوسش داری باید خوشحالیش آرزوت باشه نه فقط رسیدن بهش،مگه حرف گوش میده.هرچی بهش میگیم اینجوری خودت فقط ضایع میشی،اون ککشم نمیگزه،اگه میخواست که نمیرفت،گوش نمیده که.میگه وقتی میره به بقیه.اصلا نمیفهمه دوسش داره یا متنفره ازش.واقعا آدم یکی رو دوست داشته باشه ممکنه ازش متنفر بشه؟اصلا ممکنه بره پاپیچه طرف بشه که برگرد؟به نظر من کسی که کسی رو واقعا دوست داره نه ازش متنفر میشه نه پاپیچ طرف.طرفش رو آزاد میذاره و همه چی رو میسپاره به خدا،همیشه شادیش رو از خدا میخواد و با همه سختیا که میکشه سکوت میکنه و دم نمیزنه.این نظر و تجربه منه درباره وقتی که واقعا یکی رو دوست داری.به نظر من اون کسی که واقعا یکی رو دوست داره یه غروری داره که تا یه حدیش رو برا طرف میشکنه،دیگه بعد رفتن طرف این شکستن غرور نمیشه گدایی دوست داشتن میشه.اگه طرف بخواد خودش میاد دلیل نداره اون بره دنبالش،مگه اون رفته که حالا هم خودش برگرده.بعدشم من نمیدونم چرا اینا برا دوست داشتن دلیل میخوان،همش فقط یه اتفاق هست و یه امتحان از طرف خدا.همه چی اون اتفاق دست خودش میشه دیگه،از ما کاری بر نمیاد.امیدوارم حرفام رو بفهمه و از احساس تصمیم نگیره و کاری که درسته بکنه.تنها یه جمله که یه بار یکی بهم گفته بود رو بهش گفتم:گفتم برا دوست داشتنت بجنگ ولی گداییش نکن.کاش جایی که باید غرور بشکنیم میشکوندیم و جایی که باید مغرور باشیم مغرور.نه برعکس...

الان هم منتظر یکی از عزیزترین دوستای نتم هستم تا خبر بهم بده که...امیدوارم خبر خوبی بهم بده

همیشه لباتون بخنده و شادی تو زندگیتون دامنش رو پهن کهنه،امیدوارم غم چترش رو از دلاتون جمع کنه و موفقیت تو زندگیتون  سایه بانش رو بندازه بالا سر زندگیتون

من خیلی وقته کم میخندم...


نوشته شده در دوشنبه 89/7/5ساعت 3:2 عصر توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

نمیدونم از کجا بنویسم و از چی بگم.فقط میتون بگم سه سال گذشت.همه اتفاقات جور واجور این روز،یعنی دوم مهر از سه سال گذشته رو خوب یادمه.سه سال پیش بود که به امید برگشتت از سفر بودم.فقط دو روز مونده بود ولی نمیدونم چرا شب،بعد افطار،همه خونمون اومدن و گریه گردن.هیچ وقت گریه این همه مرد و یکجا ندیده بودم.گریه مرد برام خیلی سنگینه.

چقدر این روزا دلم برات تنگ شده.چقدر بهت نیاز دارم.چقدر به حرفات،کمکات نیاز دارم.اگه بودی خیلی راهها که الان رفتم و نرفته بودم ولی پشیمون نیستم.خیلی تو رفتنت بزرگ شدم.یکی دیگه شدم.آخه ماجراها زیاد اتفاق افتاد.نمیخوام زیاد احساسی اینجا بحرفم.حرفام رو خودت خبر داری ولی باید بگم برا اینکه یه بار دیگه صدات کنم،برا اینکه یه بار دیگه سر بذارم رو پاهات و بخوابم و...تنگ شده.

دوم مهر پارسال رو ثانیه به ثانیش خوب یادمه.از همون صبح که بیدار شدم تا ساعت 3 که اون لب تاب کوفتی رو انداختم اونطرف و خوابیدم.همه چی خوب یادمه.خوبه خوب.بدون حتی یه ذره جا انداختن.ولی طبق معمول ...هیس.سوال نپرس.ولش کن.

جمعتون پر از شادی.بابای


نوشته شده در جمعه 89/7/2ساعت 10:15 صبح توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

امروز روز آخر تابستونه.دیشب ساعت ها کشیده شدن عقب و از یازده تا دوازده شب دوبار تکرار شد.دو فصل شبیه به هم دارن میرن و پاییز با اون رنگ و وارنگیش داره میاد.ساعت دوازده امشب پاییز سلام میده و تابستون خداحافظی میکنه برا 9 ماه دیگه.بازم پاییز داره میاد و آخر اون با شب یلدا.بعدش زمستون میاد و سفیدی همه جا.سرمای شبهای زمستون.عاشق زمستونم ولی بهتره از پاییز الان بنویسم.

همه جا رنگ و وارنگ میشن.خونه مامان بزرگ برگ همه درختا میریزه و پاییز توش حس میشه.توی بلوار خیابان چهارباغ راه بری و پایز رو به عینه ببینی.اون صندلیهای گردش که با چوبه و درختای چنار اطراف بلوار که همه برگاشون ریخته پایین و زیر پات خش خش میکنن.یه نمه بارون روشون زده و قشنگیش صد برابر میشه.صبح به صبح از چمن های وسط خیابونمون با اون سرما برم.باغبونی که از سرما داره یخ میزنه ولی داره درختا و چمن هارو آب میده.منم سعی میکنم چادر و کفشام گلی نشن.شلپ شلپ تو آب و چمن راه میرم. روز به روز سردتر میشه و من عاشق سرما.همه گرم میپوشن ولی من فرقی با تابستونم نداره.عشق میکنم وقتی سردمه.ها میکنم و بخار از دهنم میاد بیرون.شبا پیاده بری بیرون راه بری و دستات از جیبت بیرون نیان.هیچکی تو خیابونا نیست.فقط فکرو فکرو فکر...

اعصاب خوردی:به قول آقای چیز 4تا چیز بشه چهارهزارتا چیز ما که برامون مشکلی نیست.ایران پایداره.فقط یه منه بدبخت یه قرص سادم رو باید هزارتا داروخونه بتابم تا پیدا کنم.اونم با هزارتا منت.

برای شماها:کمی به ندای درونیتان گوش دهید،اینقدر تو سرش نزنید و مغرور نباشید ولی اجازه ندهید کسی غرورتون رو خورد کنه.

حالا که چی:میگن سلگرد حمله عراق خان به ایران خانومه.فقط میتونم بگم بیچاره اونایی که تو این راه....

احساسات:چه حالی میده این آلبوم ابی رو گوش بدی و بنویسی.(از لحظه تولد سفر تقدیر من بود...)آلبوم کوه یخ

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/31ساعت 1:40 عصر توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

آهنگی که الان گذاشتم رو وبلاگ بر میگرده به اواخر پاییز و زمستون پارسال که چه حال و اوضایی داشتم و دم نمیزدم تا اینکه اسفند یه تیکه ترکیدم ولی خوب شدم تا...

آهنگش رو با اینکه خیلی غم برام داره چون...ولی دوسش دارم.دوباره بین آهنگا پیداش کردم و گوش دادم و انگار الان بیشتر بهم میچسبه حال و روزم و میگه و...اینم متنش:

بذار نگم? حالا که آخرین شبه
خوب می دونم برا تو بهترین شبه
بذار نگم? بذار بمونه تو دلم
با خون دل یه جوری حل شه مشکلم

من عاشقم? گلایه هامو می خورم
پیش خدا? درددلامو می برم
من عاشقم? گلایه هامو می خورم
پیش خدا? درددلامو می برم

چرا نگم? بذار بگم
دلم شکسته نازنین
تو رو خدا پیشم بمون
تنهایی بسه نازنین

چرا نگم? بذار بگم
از اون شبای دلهره
فکر نبودنت داره
آرزوهامو می خوره

بذار بگم? بگم بهم چیا گذشت
دلی که رفت? محبتی که برنگشت
چرا نگم همیشه منتظر بودم
تو کوچه ها همیشه دربدر بودم
چرا نگم همیشه منتظر بودم
تو کوچه ها همیشه دربدر بودم

من عاشقم? گلایه هامو می خورم
پیش خدا? درددلامو می برم
من عاشقم? گلایه هامو می خورم
پیش خدا? درددلامو می برم

چرا نگم? بذار بگم
دلم شکسته نازنین
تو رو خدا پیشم بمون
تنهایی بسه نازنین

چرا نگم? بذار بگم
از اون شبای دلهره
فکر نبودنت داره
آرزوهامو می خوره


نوشته شده در سه شنبه 89/6/30ساعت 12:6 صبح توسط نازی سکوت نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak